کنار پنجره ایستاده بودم
صدای بغضم به جایی نمیرسید
جز به لولاهای پنجره که نیاز به روغن داشتند
آنها میدانستند که من چه میگویم، چه میخواهم
میدانستند روغن من هم تمام شده و اگر نجار برای پنجرهها و او برای روغنکاری من کمک نکند دیگر نه آنها پنجره میشوند و نه من آدم !
در این افکار بودم که صدایی آمد
صدای مهیبی بود اما آشنا
گفتند رهپویان بودند
دریافتم من اشتباه می کردم آخر من که پنجره نبودم مسکوت بنشینم تا او بیاید
من آمده ام برای پوییدن
گفتند آنها ره را پوییدند تا به وصالشان رسیدند
دریافتم من اینجا ایستاده ام و قدمی به جلو برنداشته ام
آخر اگر راه نروم پاهایم خشک میشوند و زمینگیر میشوند
آنقدر زمینگیر که دیگر راه آسمان را گم کرده بودم
فریاد زدم و صدایشان کردم
آی پویندگان ره، آی آنان که طعم شیرین وصال حق را چشیدهاید
کمکم کنید
من هم آمدهام تا بجویم وصال را
آه که چه شیرین است طعم جدایی از زمین و زمینگیران
و چه شیرینتر طعم پویندگی حق و وصال پروردگار
اما آنان پریدند و پیمودنشان پرواز بود
پرواز تا بینهایت
تا انتهای بیکرانیها
تا اینکه دستانشان را در دستان حق گذاشتند و رفتند
اما چه زیبا و عاشقانه ندای حق را لبیک گفتند
الهی که ما هم پوینده باشیم
الهی که ما هم جوینده باشیم و یابنده
به امید آن روز که ما هم بیابیم رهِ پویندگی را تا به وصال حقیقی نائل شویم
آمین ...
-------------------------------
پ.ن : پریشانی ... دعایم کنید...